جز ناامیدی و افسردگی هیچ بن بستی در زندگی آدمی نیست

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

ارزوها

17 آذر 1395 توسط گوهری

آرزوها

در دلـــــــم بــــــــود که آدم شوم امّا نشدم بــــى‏خبر از همه عالم شوم امّا نشدم

بـــــــر درِ پیــــــرِ خــــــرابــــات نهم روى نیاز تا بــه این طایفه محرم شوم امّا نشدم

هجرت از خویش کنم خانه به محبوب دهم تا بـــه اسمـــــاء معلَّم شوم امّا نشدم

از کف دوست بنوشم همه شب باده عشق رستــــه از کوثر و زمزم شوم امّا نشدم

فــــــــــارغ از خـویشتن و واله رخسار حبیب همچنــــان روح مجسم شوم امّا نشدم

سر و پا گوش شوم پاى به سر هوش شوم کـــــز دَم گرم تو مُلهَم شوم امّا نشدم

از صفــــــا راه بیابــــــم به ســــــــوى دار فنا در وفــــا یــــــار مسلّم شوم امّا نشدم

خواستم بر کنم از کعبه دل، هر چه بت است تــــا بــــرِ دوست مکرّم شوم امّا نشدم

آرزوهــــا همـــــه در گور شد اى نفس خبیث در دلــــم بــــود کـه آدم شوم امّا نشدم


شعر از دیوان حضرت امام خمینی (ره)

 نظر دهید »

برگه امتحانی

26 آبان 1395 توسط گوهری

اِقْرَأْ كِتٰابَكَ كَفىٰ بِنَفْسِكَ اليَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً (١٤) اسراء

و به او خطاب رسد که تو خود کتاب اعمالت را بخوان و بنگر تا در دنیا چه کرده ای که تو خود تنها برای رسیدگی بحساب خویش کافی هستی

????✨????✨

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ می ﮔﻔﺖ :

ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﮔﻪ ﻫﺎﺭﻭ ﺗﺼﺤﯿﺢ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ، ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻪ ﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻭ ﻧﺎﻡ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ؛ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ .. ﺑﻌﯿﺪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺑﺮﮔﻪ ﻧﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﺍﺯ ﺗﻄﺎﺑﻖ ﺑﺮﮔﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ ﻟﯿﺴﺖ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﻢ. ﺗﺼﺤﯿﺢ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ 17/5 ﮔﺮﻓﺖ …

ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﺯﯾﺎﺩ ﺍﺳﺖ؛ ﮐﻤﺘﺮ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﻧﻤﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺼﺤﯿﺢ ﮐﺮﺩﻡ 15 ﮔﺮﻓﺖ.

ﺑﺮﮔﻪ ﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ؛ ﺑﺎ ﻟﯿﺴﺖ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﺗﻄﺎﺑﻖ ﺩﺍﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺗﺎﺯﻩ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ” ﮐﻠﯿﺪ” ﺁﺯﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺼﺤﯿﺢ ﮐﺮﺩﻡ.

ﺁﺭﯼ ! ﺍﻏﻠﺐ ﻣﺎ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﮔﯿﺮ ﺗﺮﯾﻢ ﺗﺎ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﻌﻀﻰ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﺍﮔﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺗﺼﺤﻴﺢ ﻛﻨﻴﻢ ﻣﻴﺒﻴﻨﻴﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ خوبی ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ ﻧﻴﺴﺘیم

 نظر دهید »

ترک نماز

26 آبان 1395 توسط گوهری

???? هرگز نمازت را ترک مکن ” ????

میلیون ها نفر زیر خاک بزرگترین آرزویشان بازگشت به دنیاست ؛

تا ” سجده ” کنند

???? فقط یک سجده ????

پادشاهی درویشی رابه زندان انداخت،نیمه شب خواب دیدکه بیگناه است، پس اوراآزاد کرد،،پادشاه گفت حاجتی بخواه !درویش گفت :وقتی خدایی دارم که نیمه شب تورابیدارمیکندتامراازبند رها کنی،، نامردیست که ازدیگری حاجت بخواهم
خواستند یوسف را بکشند، یوسف نمرد…
خواستند آثارش را از بین ببرند، ارزشش بالاتر رفت…
خواستند او رابفروشند که برده شود،پادشاه شد…
خواستند محبتش از دل پدرخارج شود، محبتش بیشتر شد…
از نقشه های بشر نباید دلهره داشت…
چرا که اراده ی خداوند بالاتراز هر اراده ای است…
یوسف میدانست، تمام درها بسته هستند، اما به خاطر خدا ؛حتی به سوی درهای بسته هم دوید…
و تمام درهای بسته برایش باز شد…
اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شد،به دنبال درهاي بسته برو
چون خدای “تو"و “یوسف” یکی ست…….
از پاهايی که نمی توانند تو را به ادای نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند..
قبرها، پر است از جوانانى که میخواستند در پیری توبه کنند…
رسول الله فرموده اند
نماز صبح : نور صورت
ظهر : بركت رزق
عصر : طاقت بدن
مغرب : فايده فرزند
عشاء : آرامش

 نظر دهید »

یادی از شهدا

26 آبان 1395 توسط گوهری

سید پا برهنه ها

???????????? آقا حمید قصه ی ما ابتدا با اون چیزی که شما شنیدید خیلی فرق میکرد. جوون بود و با کله ای پر باد، لات های محله هم کلی ازش حساب می بردند، خلاصه بزن بهادری بود برای خودش!
یه روز مادر این حمید جوون رو از خونه بیرون انداخت و گفت برو دیگه پسر من نیستی، خسته شدم از بس جواب کاراتو دادم… همه ی همسایه ها هم از دستش کلافه شده بودند….
روزی از روزها یک راننده ی کامیون که از قضا دوست حمید بود جلوی پای حمید ترمز می زنه، ازش می خواد بیاد باهاش بره، بهش می گه حمید تو نمی خوای آدم شی،؟؟بیا با من بریم جبهه، حمید میگه اونجا من رو راه نمیدن با این سابقه، راننده به حمید می گه تو بیا و ناراحت نباش…. راه می افتند به طرف جبهه.
بین راه توجه حمید به یک وانت جلب می شه، پشت وانت زنی نشسته بود که یک نوزاد بغلش بود؛ حمید تا به خودش می یاد می بینه زن، نوزاد رو از پشت وانت پرتاب می کنه بیرون؟؟؟؟!!!!!!…. حمید؛ غیرتش به جوش میاد. شروع می کنه به دویدن دنبال وانت، همین که می رسه به ماشین، می پره بالا؛ می پرسه: چی کار کردی با بچه ت زن….؟؟!!! زن سرش رو می اندازه پایین و مثل ابر بهار گریه می کنه و به حمید می گه من نزدیک یازده ماه اسیر عراقی ها بودم این بچه مال عراقی هاست، حمید می افته روی زانوهاش، با دست می کوبه به سرش!! هی مدام گریه می کنه، با اشک و ناله به راننده ی کامیون می گه من باید برگردم رفسنجان؛ یک کار کوچیکی دارم…
سید حمید ما بر میگرده رفسنجان، اولین جا هم میره پیش دوستاش که سر کوچه بودن!! می گه بچه ها من دارم میرم جبهه!! شماها هم بیائید!! می گه بچه ها خاک بر سر من و شماها؛ پاشیم بریم ناموسمون در خطره….!! اومد خونه از مادر حلالیت طلبید و خداحافظی کرد و رفت…
به جبهه که رسید کفشاشو داد به یکی و دیگه تو جبهه کسی اونو با کفش ندید می گفت: اینجا جایی که خون شهدامون ریخته شده. حرمت داره…. و معروف شد به سید پا برهنه…. اونقدر موند تا آخر با شهید همت دو تایی سوار موتور، هدف گلوله آر پی جی قرار گرفتن و رفتن پیش سیدالشهداء….????????????

 نظر دهید »

کربلا

26 آبان 1395 توسط گوهری

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

جز ناامیدی و افسردگی هیچ بن بستی در زندگی آدمی نیست

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • مطالب آموزنده

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس